کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

چاپ عکس در مجله

سلام پسرم. چطورری؟ بالاخره عکست بعد چند ماه چاپ شد. این ماهنامه مربوط به محل کار بابایی هست که دو صفحه از اون رو به چاپ عکس بچه های همکارا اختصاص دادن. من عاشق این عکست هستم. مربوط به تولد یکسالگیت میشه. ترجیح دادم اینو به دفتر ماهنامه بفرستیم. کار عکاسی و فوتوشاپش هم کار مامان هنرمندته (یه ذره از خودم تعریف کنم ) ... از تو گلخونه دنیا                          میون تک تک گلها قسمت ماهم در این بود                  کیان تو شدی گل ما   ...
28 مرداد 1393

آموزش و نقاشی

گل پسری وقتی هنوز خدا تو رو به ما نداده بود برات یه تخته سفید یا همون وایت برد و ماژیک گرفته بودم. چند روز پیش خودکار داده بودم دستت رو کاغذ رو خط خطی میکردی ولی چون هنوز کنترل کامل نداری و خودکار باریکه سخت بود برات. این شد که به ذهنم رسید ماژیکو تخته رو بیارم. وقتی آوردم خیلی راحت ماژیکو گرفتی و رو تخته ای که به میز غذاخوریت آویزون کرده بودم میکشیدی. بیشتر خطوطت بالا به پایین و برعکس بود. ولی فرداش خطوط افقی و حتی منحنی هم میکشیدی. سعی میکردی تمام تخته رو خط خطی کنی. میدونی که نقاشی بچه ها حرف های زیادی برای گفتن دارن و هر خط خطی شما مفهومی داره که در حال مطالعه هستم. عکس های نقاشی تو ادامه مطلب گذاشتم. یه اتفاق قشنگ دیگه اینه که کارت های...
26 مرداد 1393

توپ

امروز با هم طبق معمول رفتیم پیاده روی. وقتی سر خیابون اصلی رسیدیم خواستم که برم برات از سوپرمارکت توپ بخرم، خودت جلو جلو همونجوری انگشتت روهم به سمت توپ نشون کرده بودی و میگفتی اییینا...بعد توپ رو بهم نشون میدادی... جناب مغازه دار هم اومدن یکی از اون توپ خوشگلا رو بهت بدن. گفتم قرمزشو بده چون زمانیکه ما بچه بودیم قرمزش خیلی بیشتر بود و با این توپ ها کلی خاطره داریم...وسطی...هفت سنگ... تو یه دستت بیسگوییت بود که حتی لب هم بهش نزده بودی و از خونه تا مغازه فقط دستت بود و این باعث شده بود تا از رو زمین سنگ برنداری. وقتی خواستی توپو از مغازه دار بگیری مونده بودی بیسگوییتو چک...
26 مرداد 1393

Aqua Lion

کیان جونم امروز یه حیوون بامزه رو میخوام برات معرفی کنم. Aqua Lion یا همون شیر دریایی که چند روز پیش دیدیم از نوع کالیفرنیایی بود، اسمش هم Boris بود، 14 سال سن داشت و دارای سه فرزند و دو همسر بود. نام علمیش Zalophus californianus هست و  طبقه بندی علمیش به صورت زیر هست. این جانور بسیار دوست داشتنی هست و خیلی شبیه دلفین هاست و به اندازه یه بچه 4 ساله هوشمنده. اون روز غروب خیلی بی قرار بودی و تصمیم گرفتیم بریم بیرون دوری بزنیم. قرار گذاشتیم من تمرین رانندگی کنم  ولی یکهویی از نمایش شیر دریایی سر در آوردیم. این نمایش تو  نمک آبرود تو چند سانس اجرا میشد و ما دقیقا یک ربع قبل از اجرا اونجا بو...
26 مرداد 1393

و بالاخره دندانهای آسیاب اومدن!

بازم  بازم  خبر  خبر دندونام درومد از صدف سلام سلام صد تا سلام خدمت پسر طلام فندوق خونه،پسته خندون،برات مینویسم از دل و از جون پسر عزیزتر از جانم،حباب کوچولوی مامانی،بالاخره دندونای آسیای شما از سمت چپ و راست بالا روز 12 مرداد یعنی اولین روز هجده ماهگیت خودنمایی کردند. خیلی وقت بود لثه ات ملتهب شده بود و ورم کرده بود و اذیتت میکرد تا بالاخره دندون خوشگلت تصمیم به بیرون زدن گرفت و منو کلی ذوق زده کرد. حالا شدی پسر ده دندونه هوووووووووورا مبارکت باشه قند عسلم...... دوست داری جوونه دندوناتو ببینی. ادامه مطلبو از دست نده!     ...
20 مرداد 1393

فسقلی از 17 ماهگی پرید بیرون

سلام. کیان عزیزم 17 ماهگی شما مصادف شد با ماه مبارک رمضان و از این بهتر نمیشد. ماه پر برکتی بود. دو بار رفتیم کلاردشت. یکبار با بابا یکبار بی بابا! اونقدر از هفده ماهگیت عکس دارم که به زور از بینشون واسه وبلاگت گلچین کردم و باز هم بیشتر از صد تا شد. بهتره بریم سراغ عکس ها. لطفا کلیک رنجه بفرمایید... یه روز گرم تابستانی که سه نفری رفتیم کنار دریا. اونجا بابایی بهت سنگ میداد و شما تو آب دریا پرت میکردی و خوشحال بودی. یه کوچه خاکی فرعی اونجا بود و شما از اول کوچه تا بیست متری میدویدی و دوباره برمیگشتی و دوباره تکرار میکردی... خوشمزه!!! عاشق انبه ای. اون روز مادر جون انبه آ...
13 مرداد 1393

پارک کنار دریا

سلام به پسرم. سلام به همه دوستهای مهربونی که به وبلاگ ما سر میزنن و نظر میدن، لایک میکنن. از همشون ممنونم. کیان جان این روزها خیلی سریع میگذره و تو کم کم یکسالو نیمت هم تموم خواهد شد و من هر روز دلتنگ تر برای روزهای گذشته و اگه این شیرینی تو نبود جایگزینی برای دلتنگی من پیدا نمیشد. تو امانتی از طرف خدا به من و بابایی و تنها آرزوی من برای تو الان که داری این متنو میخونی اینه که هر جای دنیا که هستی روح و تنت سلامت و بعد  دلت شاد باشه. پس مراقب شادیهات باش گلم. امسال تابستون و به خصوص ماه رمضون که افتاد تو تیر ماه (عزیزم 17 ماهگی تو در ماه مبارک رمضان گذشت) مادر جون کلاردشت بود و هر وقت میاد تماس میگیره تا با تو بره بیرون و این دفعه قرار ...
12 مرداد 1393

شیطنت های 17 ماهگی

Hi. بازم من اومدم تا از شیطونیهات بگم. بگم که چقدر ووروجکی، از دیوار راست بالا میری. عزیزم عاشق توپ و ماشینی. وقتی تو شهر با ماشین میریم، از جلوی فروشگاه های صنایع دستی که میگذریم، وقتی توپ های آویزون جلوی فروشگاه رو میبینی با انگشتت اونا رو به ما نشون میدی. عزیزم با ما حرف میزنی ولی باید اذعان کنم که اکثر اونها رو هنوز متوجه نمیشم. چند وقت پیش خونه مادرجون که بودیم، داشتیم از انجیر روی میز میخوردیم که یکهو اومدی با انگشتت انجیر ها رو به ما نشون دادی و گفتی "انجیر" البته به این واضحی نه ولی کاملا انجیر رو ما شنیدیم. مثلاً وقتی بهت میگم بگو تخم مرغ، به لبم نگاه میکنی و تو فکر میری و زیر لب میگی مثلا تخم مرغ. منظورم اینه که تلاش خود...
12 مرداد 1393
1